چشمانی که با جرقه ای کوچک، احساسات سرد و یخ زده ام را به گرمای آتش محکوم کرد

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

موضوع : | بازدید : 60

 

آه، پرنده اگر پرنده بود
آه
پرنده اگر پرنده بود.
حتي براي خاطر دل خودش هم
پاسوز مرغ خانگي نمي‌شد.
آه
پرنده اگر پرنده بود.
حتي به بهانه‌ي دانه‌ي فراوان زائران حاجت روا هم
گرفتار پنجره‌ي فولاد و گنبد طلاي نميدانم آن کدام امامزاده نمي‌شد.
آه
پرنده اگر پرنده بود.
به جاي اينهمه دل دل و چشم به راهي و نگراني...
با شوق و ذوق رفتم تا اينجاي نوشته‌ي ناقصم را برايش بخوانم، تا مثل هميشه برايم کف بزند و تشويقم کند و ببوسدم و...
پرنده
پرنده بود
پر کشيده بود.
آه...

 

 

 

 

 

فراموش نکن
فراموش نكن:
هيچ گاه نفهميدي چرا گل سرخ معطر است و هيچگاه نپرسيدي كه چرا بهار زبياست و هيچگاه نگفتي لبخند براي چيست…..
هيچگاه سرچشمه زلال چشمانم را پيدانكردي؛ مگر حالا كه خشكيده است. و هيچگاه بهار احساسم را درك نكردي مگر حالا كه خزان زده است.
با اين حال فراموش نكن عشقي بودي كه مي‌ستودمت و كوهي بودي كه فاتحانه دوستت مي داشتم وشبي بودي كه مهتاب وار منتظرت بودم. با اين حال فراموش نكن كه باغي را بهار بوسيد و باغي را خزان ربود و تو خورشيد هر دو باغ بودي

 

 

 

 

اي کاش به عقب برميگشتيم
وقتي گفت حالش خوب نيست، وقتي نگاهم به نگاه معصوم و آرومش افتاد، وقتي ديدم هيچ كاري از دستم برنمياد، تنها حسي كه داشتم اين بود كه از خودم بدم مي اومد. شايد اون تنها كسي باشه كه دوست ندارم نگاه غمگينش رو ببينم، حتي اگر ...
بگذريم، دوست خوبم در روزي روزگاري، نوشته اي رو گذاشته بود كه وقتي خوندم ناخودآگاه با خودم رفتم تو رويا كه اي كاش چند سالي به عقب برمي‌گشتم.

 

 

 

برام سخته
برام سخته از اول شروع کردن ... کلی زحمت می کشی و یه چیزی رو می سازی بعد به خاطر یه حماقت مسخره همه چیز به باد می ره ....

 

 

 

 

 

 

 

 

دستهايم را در دستهايت بگير
دستهايم را در دستهايت بگير
اي بانو
با ضربان قدمهاي من همگام شو
ستاره را با انگشتهاي ظريفت،
از آسمان سُربي بگير
و بر روي زمين سبزش كن
قول مي دهم آن را آبياري كنم
قول مي دهم جنگلي از ستاره هاي تو بسازم
من با نگاههاي تو آشنا هستم
چشمهاي تو سالهاست از آسمان ستاره مي چينند
و من تنها به دو ستاره
ـ چشمهايت را مي گويم ـ
معتادم.
روزي چند بار صدايت مي كنم؟
اصلاً شمرده اي تا به حال؟
در حسرت شنيدن يك "جانم" هنوز مانده ام.
هر روز فكر مي كنم كه آخرين لحظه است
و فردا باز، با ابر و بادش مي آيد
ديگر از فردا گفتنهاي تو،
خسته ام.
هر چه هست اينجاست،
در اين لحظه ناب با تو بودنم....

 

 

اعتماد ندارم...
آنگاه که با دستانت واژه ی عشق را برقلبم نوشتی سواد نداشتم، اما به دستانت اعتماد داشتم. حال سواد دارم اما دیگر به چشمان خود اعتماد ندارم

 

 

 

 

 

مرا به دست که ميسپاري؟
رو خاک خيس ساحل
کشيدم نقش يک دل
آخرين يادگاري
با گريه گفتم آخر
مرا بي يار و ياور
به دست که مي‌سپاري
مرا بي يار و ياور به دست که مي‌سپاري.....؟

 

من پذیرفتم شکست خویش را
من پذیرفتم شکست خویش را
پندهای عقل دور اندیش را
من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل درد آشنا دیوانه است
میروم از رفتن من باش شــــــــــــاد
از عذاب دیدنم آزاد باش
گر چه تو زودتر از من میـــــــــــروی
آرزو دارم ولی عاشق شوی
آرزو دارم بفــــهـــــمی درد را
تلخی برخورد های سرد را....

 

 

عشق بي سرانجام
برو اي نگاه تو بيگانه رنگ
که اين عشق را سرانجام نيست
تو که دل به جاي دگر داشتي
چرا با روانم درآميختي؟

 

در جستجوی خوشبختي
در زندگانی من
یک روز خوش وجود نداشت...........
مانند یک روح سرگردان
در پی این مطلوب - خوشبختی موهم -
دخمه های زندگی را گشتم...............
افسوس که دیگر در چراغ وجودم
یک قطره روغن نمونده
که به سوختن ادامه دهم!!!!!!!!!!!!!!؟


مرگ من سفری نیست
هجریست
از وطنی که دوست نمیداشتم
به خاطر نامردمانش.

 

 

باورم نيست که ديگر رفتي
رفتنت را ديدم
تو به من خنديدي
آتش برق نگاهت دل من آتش زد
و مرا در پس يک بغض غريب
در ميان برهوتي تاريک
پشت يک خاطره سرد و تهي
با دلي سنگ رهايم کردي
و تو بي آنکه نگاهي بکني به دل خسته و آزرده من
رفتنت را ديدم
تا به آنجا که نگاهم سو داشت
و تو در آخر اين قصه تلخ محو شدي
باورم نيست که ديگر رفتي
اشک من بدرقه راهت باد...

 

 

 

مرا به ياد بياور
مرا به ياد بياور
مرا ز ياد مبر
كه انعكاس صدايم درون شب جاري‌ست
كسي نمي‌داند
كه در سياهي شب دشنه‌اي ست
در پشتم
كه در سياهي شب
خنجري‌ست در كتفم
مرا نديدي
- ديگر مرا نخواهي ديد-
كه پشت پنجره سرشار از سياهي شب
كه پشت پنجره آواز ديگري جاري‌ست

 

خيال کردم...
خيال كردم يه عمر با من ميمونه
گمون كردم واسم يه هم زبونه
نگفته بود پي يه عشق ديگست
تا تحقير بشمو دل بسوزونه
نگفت به فكر فرصتي دوبارست
براي دل بريدن فكر چارست
نگفت به فكر تحقير نگاهام
شكستن غروري پاره پارست
حالا به مرگ من راضي نميشه
مي خواد جون بكنم واسش هميشه
به اون ظالم بگين نفرين اين دل
تا زنده ام به راه زندگيشه
درسته كولي و بي كسو كارم
ولي واسه خودم خداي دارم
براي ديدن روز عذابت
دارم ثانيه هارو مي شمارم

 

 

 

اي لحظه هاي من...!
اي لحظه هاي من
که در آخرين پناهگاه زمان خفته ايد
اي لحظه هاي من
که سازنده و معمار گذشته هاي من بوديد
که اکنون آغوش زمان را رها مي کنيد تا آينده ام را بسازيد
با ظرافت گذر خود چه کرديد با دل بي سوداي من؟
اي لحظه هاي خوب و زيبا
اکنون که ميروم براي سير و سفر
اين آخرين وقار کهنه گذشته ها را مشکنيد
اي لحظه هاي من
که از من گريزانيد
بي شما به استقبال آينده ميروم
بي شما به انتظار آن مي نشينم
که نه مي دانم چيست
و نه مي شناسمش
با شما ميدانم آنچه رفت از دست نمي آيد باز
و آنچه مي ماند
لبخند پشيمانيست
با شما مي فهمم
قصه‌اي آغاز شد
قصه اي پايان يافت
پس اگر مي خندم يا اگر مي گريم
لحظه اي مي گذرد...

 غصه ام بي ثمر است

 

چشم انتظاري

آه، چه شبها که سکوت فراق
از پشت پرده هاي سياه عيان مي شد
چشم ستاره شد و نور ماه
درهم شد و محو شد و نهان مي شد
گويي که آن سياه آسمان
نسيم مست با او در مدارا بود
هنوز آنشب نگاه خسته اي
ببام خانه هاي شهر پيدا بود
افق خاليست اما من پر از از ابرم
درختي در کنار راه مي رويد
در ان سوي چشم انتظاريها
درختي در کنارم راه مي پويد
امشب ستاره ها هم در من چکيده اند
امشب به سوي توست دست نيايشم
امشب به پارسايي تو دل نهاده ام
امشب صفاي عشقم و گرماي آتشم
نام تو بر لوح قلبم نقش بسته است
اين خاتم وجود من ارزاني تو باد
دانم اگر چه پيشکشي بي ارز

 

 

طنین شوم

ناگهان، صدای باد در گوشهایم می پیچد، و طنینی هولناک را یکباره در وجودم بیدار می سازد
نمی دانم که آیا این مشیت يار است
یا دعای خیر پدری دلسوز بدرقه راهم نبود؟
شاید هم گناهان زمینی بدین طریق می بایست پاک گردند
به هر حال، کسی نمیداند
و در این میان، و شوم ترین لحظه، امروز تنها تو در برابرمی
هنگامی که با یاد تو زنده ام، وجودم گُر می گیرد از عطر گلهای نسترنی که پیش از این عاشقی، آنها را به دریا سپرده بود
و این، عادت بودنت را دوباره و دوباره در قلبم زمزمه می‌کند،
یاد خوب گرمی نگاه بی پایان تو بود که مرا تا اینجا کشید،
تا دشتهای آبی خاطره و دریاچه خیال،
خیالهای سپیدی که از خاطرات خوش کودکان در حیاط مدرسه عاشقی، مي‌‌شود آموخت
و بر پرهای رنگارنگ شاپرکهای باغ، حک کرد
و ذهن پردرد خود را با گرمی رنگهای آن التیام بخشید
و من خسته و خسته، باز هم با یاد صدای گرم تو، بیتی می نویسم بلکه بیائی و مرا از موهبت این خبر بد نجات بخشی
اما چه کنم که محال است، محال
نمی شود که در را باز کنم و تو را در پیش رو بینم،
گرمی آغوشت را از نزدیک احساس کنم و نگاه بی مرزت را تجربه
یعنی، این در هیچ وقت به رویت باز نخواهد شد
چون این تویی که نیستی و نخواهی بود، اما،
یادت، وجود بی وجودم را از خود بیخود میکند و
صلابت چشمانت را به من گوشزد
چشمانی که با جرقه ای کوچک، احساسات سرد و یخ زده ام را به گرمای آتش محکوم کرد
و وجودم را ذوب
منی که از آن جز قندیلهای نقره ای افکار دست نیافتنی چیزی نمامده بود
و بازهم تو بودی
که پایداری خون را در رگهای نجوشیده ام صیقل دادی
و به من اثبات کردی که هستم،
هستم تا زندگی و تا سرانجام آرزوهایم
و هنوز هم همواره به من می آموزی که هیچ خبری نمی تواند شوم باشد
جز دوری دلهایمان

 

 

 

زندگي

يک خرس قهوه اي مخملي خريدم
براي دختري که ندارم....
و يک عينک
براي پدر که چشمهايش ديگر نمي بيند....
و حالا ميروم
براي او که نيست
گل نسرين بچينم....
شاد يا غمگين
زندگي ... زندگي است.....
و اگر فردا
براي شکار پلنگ
به دريا رفتم
تعجب نکنيد!

آيا

ایا می دانستید انهایی که زندگیشان را وقف مراقبت از دیگران میکنند خود به کسی برای مراقبت نیاز دارد.

آيا

ایا می دانستید انهایی که از نظر احساسی بسیار قوی  به نظر می رسند در واقع بسیار ضعیف و شکننده هستند.

 

 

ميروي سفر ولي...

ميروي سفر برو ولي
مثل آن پرنده باش
آن پرنده اي که رو به نور کرد
ميروي ولي به ما بگو
راه اين سفر چه جوري است
از دم حياط خانه ات تا حياط خلوت خدا
چند سال نوري است
راستي چرا مسير اين سفر
روي نقشه نيست
شايد اسم اين سفر  زندگيست
در دستهاي خالي ما
يک سبد جواب کال  تو رسيده اي
باز هم به شهري از علامت سئوال
جز دلت که لازم است
هيچ با خودت نمي بري ولي از سفر که آمدي
راه با خودت بياور
راه هاي دور وسخت خسته ايم از اين همه
جاده هاي امن و راه هاي تخت
مي‌روي سفر برو ولي مثل آن پرنده باش
آن پرنده که عاقبت
قله سپيد صبح را فتح کرد

 

 

 

 

برگرد ای غريبه

برگرد ای غريبه
من بيمار نگاه خاموشت هستم
من دلتنگ ان سکوت بی فرجامت هستم
من آواره کوچه به کوچه چشمانت هستم
می دانی؟  هر وقت برف می بارد من سفر ميکنم
سفری به درون ان نگاه معصومت
سفری به دنيای پاک سادگيت
سفری به يادهای فراموش نشده سفری به ان دور دست های غريب
ای مسافر گمشده شهر ماه
من تو را هر روز در غروب خيالم می بينم با همان نگاه های خسته و پر نفوذ
من تو را هميشه اينگونه ميبينم!هميشه
نگاهت بوی خاک باران خورده را ميداد
تو رفتی! آرام و بی نشان
سراغت را از شقايق های وحشی گرفتم
گفتند: ما خواب بوديم کسی را نديده ايم
به باران گفتم من نگاهی را گم کرده ام تو ان را نديده ای؟
کلامش بارش سکوت بود
حال من ماندهام با کوله باری از يادها و تنهايی ها
وغروبی ديگر که انعکاسی از نگاه توست
برگرد ای غريبه، من بيمار نگاه خاموشت هستم
جاودانه دوستت دارم

 

 

 

خداحافظ رفيق

آخرین عکس را هم بگیر، یادگاری بماند
می خواهم بروم
مگر آمده بودم بمانم ؟
نه، آمده بودم بروم
خسته ام رفیق
دل تنگم
بی تابم
عشقش قرار از دل ربوده
از اینهمه دوری جانم به لبم رسیده رفیق
می دانی خوابش را دیدم باز
گفته بودم دلم میخواهد بروم
آنجا که دل ها یه جوری می شود
خواب دیدم دارم میروم آنجا
او هم بود
آمده بود بدرقه
عجب خوابی دیدم من.
خیر باشد.
آخرین عکس را بگیر رفیق
شاید روزی به سراغت آمد
شاید دلش برایم تنگ شد
آخرین عکس را نشانش بده
بگو به چشمهایم نگاه کند
حرفها دارد قد یه عالمه.
بگو موقع رفتن قسم کودکیهایش را خورده است.
به او بگو، گفته ام: به جون خدا دوستت دارم.
آه رفیق ! خداحافظی سخت است
حتی در قصه ها.....
در یکی بود و یکی نبودها
در قصه های شنگول ها و منگول ها هم خداحافظی سخت است
چه برسد قصه دیوانگی ها
باید بروم رفیق
چمدانم را بسته ام
سنگین نیست می توانم تنهایی بلندش کنم
ناراحتم نباش
سردم هم نمی شود

 


سالهاست دارم با سرما می جنگم
چند عدد شمع هم برداشته ام چه می دانم شاید در تاریکی گیر افتادم
تسبیح مادر بزرگ هم هست.
راستی رفیق در آسمان آنچه که زیاد است، ستاره است
ستاره ها تنها نیستند
اما ماه یکی است.
رفیق مواظبش باش مبادا گریه کند،
گول خنده هایش را نخور
در خلوتش خیلی دلتنگ است.
آخرین عکس را بگیر
دوست دارم لب دریا بگیری
گوشت را بیاور جلو رفیق
کارَت دارم
میدانی چیست ؟
آخر اسمش را به دریا گفته ام
گفته ام اگر دیدش به او بگوید
که چقدر دوستش دارم
خوب رفیق زیاد حرف زدم
اینجور نگاهم نکن بگذار راحت بروم.
بگذار بروم دنبال دیوانگی ام دنبالم توهم ماتم

 

 

 

آيا

ایا می دانستید کسانی که لباس مشکی به تن می کنند نمی خواهند مورد توجه قرار گیرند ولی به کمک و درک شما نیاز دارند.

ایا می دانستید که نوشتن احساسات بسیار اسان تر از رو در رو کردن و بیان کردن انهاست... اما ارزش رو در رو گفتن بیشتر است.

ایا می دانستید که اگر چیزی را با ایمان از خداوند بخواهید به شما عطا خواهد کرد...

 

 

 

 

شب نفرت من
داستان ما از يک شب شروع شد
شب لذت تو
شب نفرت من
از يک شب گرم و شرجي
سواحل درياي خزر
ياد داري؟
و تمامي لذت تو تا به سحر
نفرتم را تکميل کرد
و اينگونه بود که تنها برگشتم
و تو نيز آمدي
تا با تکرار
نفرتم را دگرگونه کني
و کردي
که ناخواسته پا در زميني نهادم
که نه تنها ياريِ برد
توان تساوي هم نداشتم
و اينچنين شد که خيلي به هيچ باختم
و نفرت سراسر وجودم
رنگ دگري گرفت
و عادت ...
اين مرض ناعلاج
تماميتم را فرا گرفت
و رفته رفته پا در قايقي نهاديم
که آنسو تو به بيراه
و من به راه پدال زديم
در استخر محصور شده‌ي عشق
و عشق ...
مثل عکس فوري
سياه و سفيد
سه در چهار
بدون آرايش
چاپ شد
تکثير يافت


و تو ...

هنوز در خوابي
تمامي قايموشک بازيهايم
سـُـک سـُـک گفته شد
و دگر هيچ جاي قايم شدن نداشتم
که تو نيز چشم گذاشتي
و من حتي در اين بازي ساده‌ي کودکانه نيز باختم
دينام محبت!
دگر شارژ نکرد باطري عشق را
و گارانتي فرجام هم، بي جام ماند
در اين بازي يکطرفه‌ي خيلي به هيچ
مرغ عشق
با پياز حسرت
و زردچوبه‌ي بي لطفي
سوخت و سوخت
در آتش نفرت
و نيکي را در شب
به بهانه اي ارزان فروختيم
و در صبح، گران خريديم
و من نيز ...
به بهانه اي
در سالگرد يک شب گرم و شرجي معامله شدم
پاشيدگي٬ گريه
با يگانگي، خنده
تعويض شدند
و من در اين تعويض
در رختکن تنهايم لخت ماندم
من هم زيبا ميشدم
اگر و فقط اگر
جلوي آيينه مي نشستم
خط چشم «بنژوي حسرت» ميکشيدم
ريمل «اور غم» به مژه هايم ...
و خط لب جدايي مي کشيدم
رژ لب بوسه ات تمام شده
وگرنه منهم زيبا ميشدم

 


و تو ... تو
هنوز در خوابي
و سوت بيني تو در خواب
سوت پايان بازيم بود
اي کاش هيچ سوتي به صدا در نمي آمد
اي کاش جاده نبود
شمال نبود  
حساب جاري اشکهايم
در بانک جدايي بسته خواهد شد
با واريز اشارت تو
اما واريز تو ...
واريز تو ...
سوت ميزنند

 

 

 

 

 

 

مردنم را بي تو

 

چه كسي خواهد ديد مردنم را بي تو
گاه مي انديشم خبر مرگ مرا با تو چه كسي مي گويد
آن زمان كه خبر مرگ مرا مي شنوي
روي خندان تو را كاشكي مي ديدم
شانه بالا زدنت را بي قيد
و تكان دادن دستت را كه مهم نيست زياد و تكان دادن سر
چه كسي باور كرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاكستر كرد
مي تواني تو به من زندگاني بخشي
يا بگيري از من
آنچرا مي بخشي

 

 

 

 

 

 

 

در آوار خونين گرگ و ميش


در آوار خونين گرگ و ميش
ديگر گونه‌ي مردي آنک،
که خاک را سبز مي خواست...
و عشق را شايسته ي زيباترين زنان
که اينش  به نظر
هديتي نه چنان کم بها بود
که خاک و سنگ را بشايد.
چه مردي! چه مردي!
که مي گفت
قلب را شايسته تر آن
که به هفت شمشير عشق
در خون نشيند
و گلو را بايسته تر آن
که زيباترين نام ها را بگويد.
و شير آهنکوه مردي از اين گونه عاشق...
ميدان خونين سرنوشت
به پاشنه‌ي آشيل در نوشت.
رويينه تني که راز مرگش
اندوه عشق و
غم تنهايي بود.
«آه، اسفنديار مغموم!
تو را آن به که چشم
فرو پوشيده باشي!»
آيا نه  يکي نه
بسنده بود
که سر نوشت مرا بسازد؟
من
تنها فرياد زدم
نه!
من از فرو رفتن
تن زدم

صدايي بودم من

 

 

 

شکلي ميان اشکال
و معنايي يافتم.
من بودم
و شدم،
نه زان گونه که غنچه اي
گلي...
يا ريشه اي
که جوانه اي...
يا يکي دانه
که جنگلي
راست... بدان گونه
که عامي مردي
شهيدي؛
تا آسمان بر او نماز برد.
من بينوا بندگکي سر به راه نبودم
و راه بهشت مينوي من
بُزروِ طوع و خاکساري نبود...
مرا ديگرگونه خدايي مي بايست
شايسته آفرينه‌اي
که نواله ي ناگزير را گردن کج نمي کند.
و خدايي
ديگرگونه
آفريدم».
دريغا شير آهنکوه مردا
که تو بودي،
و کوهوار...
پيش از آن که به خاک افتي
نستوه و استوار
مرده بودي  اما نه خدا و نه شيطان!
سر نوشت تو را
بتي رقم زد  که ديگران
مي پرستيدند.
بتي که
ديگرانش
مي پرستيدند

 

 

روزهاي خوب پاييزی
شنهای داغ تو ساحل
طنین بادای دریا
پر اون مرغ مهاجر
تو رو یاد من می یاره
که یه روز همین جا تنها
رو نیمکت نشسته بودیم
خوش بودیم با خواب و رویا
تو دیار آرزوها آرزو کردیم همیشه
زندگی این جور بمونه
عشق اون قلبای آبی تا ابد نیلی بمونه
یادته تو دشت گندم
ما با هم آواز می خوندیم
دست تو دست، شونه به شونه
شعر عاشقونه خوندیم ؟
یادته بارون می یومد
رو لبای آشنامون صدای شرشر بارون
می پیچید تو ناودونامون
یادته آشتی می دادیم غنچه سبز گلا رو
با لباس مخمل عشق
اون صدای بی صدا رو
یادته قرار می ذاشتیم تو نسیم شالیزارا
که با هم بهار بچینیم
واسه سبزی چنارا
یادته خورشید خونه
واسمون لالایی می خوند
شعر خوب قاصدکها ، صدای ناله ابرا ،
اما انگار زود گذشته اون روزای خوب پاییز
دیگه تکرارم نمی شه بوسه و شکوه گلریز
می دونستی عاشقا هم
با سحر بیدار نمی شن؟
چون که اون خورشید خونه
لالایی نداشت بخونه


سخت هست

سخت است هرجای ماندن وراکد زندگی کردن همچون چشمه ی مقروض

بی او زندگی را درجام لحظه ها تهی می کنم

وصورتم از تلخی آن درخون می غلطد من باید

بی او زندگی را در فریاد پی صدا تجربه کنم.

 

فشارها و سختی ها

هیچ انسانی در هر روز از زندگی اش زیربار

فشارهاو سختی های آن روز از پا در نمی آید

زمانی از پا در می آیدکه بارسختی های فردایی

راکه هنوزنیامده بربارهای امروزش بیفزاید.

 

غم

از غم خبری نبود،اگرعشق نبود

دل بود،ولی چه سود اگر عشق نبود؟

 

مستی

مستی بهانه کردم وچندان گریستم

تاکس نداند که گرفتارکیستم

یارب چه چشمه ایست محبت که من از آن

یک قطره نوش کردم و دریا گریستم

 

برچسب ها : ,

دخترم یسنا...
ما را در سایت دخترم یسنا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ssamanyasna بازدید : 73 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1395 ساعت: 11:33